اي دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سرو سامان مطلب
درمان طلبي درد تو افزون گردد
با درد بسازو هيچ درمان مطلب
** خيام **
به گنكجشك گفتند بنويس عقابي پريد
عقابي فقط دانه از دست خورشيد چيد
عقابي دلش آسمان، بالش از باد
به خاك و زمين تن نداد!!!
وگنجشك هر روز همين جمله هارا نوشت
و هي صفحه صفحه و هي سطرسطر،چه خوش خط و خوانانوشت!
و هرروز دفتر مشق اورا معلم ورق زد
و هر روز هم گفت آفرين
چه شاگرد خوبي، همين !!!
ولي بچه گنجشك يك روز با خودش فكر كرد
براي من اين آفرين ها كه بس نيست ؟!!
سوال من اين است؛
چراآسمان خالي افتاده آنجا
براي عقابي شدن،
چرا هيچ كس نيست ؟؟
چقدر " ازعقابي پريد" فقط رونويسي كنيم؟
چقدر آسمان خط خطي، بال كاهي
چرا پركشيدن فقط روي كاغذ
چرا نقطه هر روز، باز از سرخط ؟؟؟ چرا ؟
براي پريدن از اين صفحه ها نيست راهي ؟
وگنجشكِ كو چك پريد ...
به آن دورها
به آنجا كه انگشت هر شاخه اي رو به اوست
به آن نورها
و هي دور و هي دور و هي دورتر
و از هر عقابي كه گفتند مغرورتر!!!
و گنجشك شد نقطه اي
نه در آخرِ جمله در، دفتر اين و آن
كه بر صورت آسمان
ميان دو ابروي رنگين كمان!!!
من خواندم خوب است،حتما بخوانید
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید...
باز باران باترانه
میخورد بر بام خانه
خانه ام کو؟
خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو ؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران،گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد، دیگر کجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگین در پس آن کوی بن بست .
در دل تو آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز .
یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد ....؟؟؟؟
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته...
مشتری فقیر
در اوزاکا، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت...
دمیده بود در آغوش کوه از دل سنگ
به کوه گفتم شعرت خوش است و تازه و تر !
اگر درست بخواهی
من از تو شاعرتر
که شعرت از دل سنگ است و شعرم از دل تنگ !
فریدون مشیری
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد، هنگام
بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی
می داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه؛ اما لباس گرم ندارم
و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباسهای
گرم مرا را برایت بیاورند...
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد؛
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند،
در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: ای پادشاه من
هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم؛
اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد!!!
کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.
جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.
تو هماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.
اگر عشق نمی بود
علف های بهاری
در آن سرد سحرگاه
سر از خاک نمی زد
اگر عشق نمی بود
ز سنگ سیه آن چشمه جوشان
گریبان زمین را به جنون چاک نمی زد
اگر عشق نمی بود
بر آن شاخه انجیر تک افتاده ، چکاوک
چنین پرده عشاق ، طربناک ، نمی زد
اگر عشق نمی بود
اگر عشق نمی بود
شفیعی کدکنی
تنها...غمگین...نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم ،دوید ناگاه
روی تو شکفت، در سرشکم
دیدم که هنوز، عاشقم آه...!!!
هر کس بد ما به خلق گوید
ما دیده ی دل نمی خراشیم
ما خوبیِ او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم
بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم سهممان کم نشود
ماخدا را باخود، سر دعوا بردیم
و قسم ها خوردیم
و به هم بد کردیم
ما به هم بد گفتیم
ما حقیقت ها را، زیر پا له کردیم و چقد حظ بردیم؟
که زرنگی کردیم
روی هر حادثه ای، حرفی ازعشق زدیم
از شما می پرسم ؛ما که را گول زدیم ؟؟
دکتر علی شریعتی
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا ... خبر از سرزنش خار جفانیست تورا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا ...التفاتی به اسیران بلانیست تو را
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا؟
.: Weblog Themes By Pichak :.